در بینهایت خویش تو را به نظاره نشسته ام
همچون سکونی که تلاطم احساس را
همچون کابوسی که بیداری را
همچون عشقی که ابدیت را
و تو از یاسمن های کوچک در دشت خیال خویش تاجی
می سازی تا در میهمانی آیینه وآفتاب بر سر آرزوهایت بگذاری
آرزوهایی که عشق را آبستن بود و اکنون خاطره را
|
متن دلخواه شما
|
|